داستان سنگتراش
نوشته شده توسط : روح الله (نويد)

روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد.در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دیدو به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان

چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد.تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است،تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد،او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارندحتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من همیک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد.در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همهبه او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشیداو را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدرقدرتمند است او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیلبه خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمینبتابد و آن را گرم کند.پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمدو جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشیدکه نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرفهل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد.ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگرقدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.همان طور که با غرور ایستاده بود،ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود.نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!

 





:: بازدید از این مطلب : 684
|
امتیاز مطلب : 202
|
تعداد امتیازدهندگان : 61
|
مجموع امتیاز : 61
تاریخ انتشار : 26 مهر 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: